اساس فیزیولوژیکی فضیلت
داروین باور داشت که اکثر هیجانها غریزی هستند و ارزش بقا دارند. ویلیام جیمز با بیان این که هر هیجانی مجموعهی متمایزی از واکنشهای بدنی را دارد که اساس احساسات است، این اندیشه را اصلاح کرد. خشم یک مجموعه از
نویسنده: ساموئل اس. فرانکلین
برگردان: جعفر نجفیزند
برگردان: جعفر نجفیزند
درک بهبود یافتهی هیجان در مغز راه را برای درک خود، شخصیت و رفتار اجتماعی هموار میسازد.
ژوزف له دوآ (1) (1998)
نظریهی جیمز هنوز معتبر است و برای تبیین هیجان در بین حیوانهای پستتر سودمند است. به هر حال، مغزهای ما انسانها ساختارهای بسیار پیچیدهای شدهاند و به سایر سازوکارها برای هیجان نیز امکان عمل میدهند. با بررسی کوتاه مغز انسان میتوانیم هیجان و آنچه را که ارسطو فضیلت: یعنی تعدیل هیجان توسط عقل یا دلیل، نامید، کاملتر بفهمیم.
مغز را میتوان به سه بخش تقسیم کرد (شکل 1). ابتداییترین مغز «خزنده» (2) قدیمیترین بخش است که هم در حیوانهای پستتر و هم در نخستیها یافت میشود. این بخش که بعضی وقتها ساقهی مغز نامیده میشود، مسئولیت عملکردهای اساسی حیات: تنفس، ضربان قلب، دمای بدن، توازن و مانند آنها را به عهده دارد.
شکل 1. مغز انسان آنگونه که از سمت چپ دیده میشود؛ قطعههای قشر مخ و مخچه
سرانجام، قشر مخ، بزرگترین، و به طرفی، مهمترین بخش مخ انسان است. قشر مخ برفراز سایر ساختارها قرار دارد و به بخشها یا قطعهها و همین طور نیمهها یا نیمکرهها تقسیم میشود. قطعههای پیشانی هر نیم کره مراکز، استدلال، طرحریزی، حل مسئله، و برخی فعالیت هیجانی هستند. قطعههای آهیانهای با حرکت و برخی فعالیتهای ادراکی ارتباط دارند. قطعههای پس سری اغلب مراکز دیداری نامیده میشوند، اگر چه آنها در واقع فقط یکی از چندین مکان هستند که اطلاعات دیداری را پردازش میکنند. آخر سر، قطعههای گیجگاهی هستند که در آنها ادراک شنیداری، تکلم، و مقداری حافظه رخ میدهند. این قطعهها که قشر مخ را تشکیل میدهند فقط در پستانداران یافت میشوند و در نخستیها بسیار رشد کردهاند.
مطالعات عصب شناختی اخیر چیزهای واقعاً خیره کننده درمورد چگونگی کار کردن مناطق مغز انسان با یکدیگر آشکار ساختهاند. (3)
به خاطر بیاورید که ارسطو پیشنهاد کرد که فضیلت، تعدیل همچنان توسط عقل است. اگر چه 2500 سال گذشته، حالا شواهد عصب شناختی داریم که میگوید حق با او بوده است.
شکل 2 نگارهای از پردازش هیجانی در سطح عصب شناختی را نشان میدهد. یک موضوع یا رویداد بالقوه خطرناک رخ میدهد که در این شکل مار است. چشمها مار را تشخیص میدهند و تکانهای به تالاموس ارسال میشود که نوعی مکان روشن سازی برای تمام اطاعات ورودی حسی است. تالاموس اطلاعات را در دو مسیر ارسال میکند. اول به ساختاری که آمیگدالا نامیده میشود (در واقع دو آمیگدالا وجود دارد که هر کدام در یک نیمکره است)، و در سامانهی لیمبیک جای دارد. آمیگدالا بخش ابتدایی مغز است که یادمانهای تجارب هیجانی از گذشته را جمعآوری و آنها را با اطلاعات وارده مقایسه میکند. آمیگدالا اطلاعات از هیپوکامپ را نیز دریافت، موقعیتها و بافتها را ذخیره، و آنها را با شرایط جاری مقایسه میکند. به این ترتیب، نه تنها مار شناسایی میشود بلکه بافتی که مار در آن یافت شده است نیز مورد توجه قرار میگیرد. آمیگدالا به ماری که ناگهان در حیاط پشتی ظاهر میشود و ماری که در پشت پنجرهی باغ وحش است به نحو کاملاً متفاوت پاسخ میدهد. هیپوکامپ تفاوت بین این موقعیتها را میداند و آمیگدالا از این اطلاعات استفاده میکند تا مطابق آن واکنش کند. اگر آمیگدالا «قضاوت کند» که وضعیت خطرناک است، این قدرت را دارد که واکنش آنی از خود نشان دهد. آمیگدالا میتواند بدون بهرهگیری از
شکل 2- عصبشناسی هیجان
تفکر مرتبهی بالاتر، به طور مستقیم پاسخ دهد. آن یک ساختار ابتدایی است ولی چون ما را قادر میسازد حتی قبل از دانستن علت عمل کنیم، نجات دهندهی حیات است. آمیگدالا با کمک هیپوکامپ میتواند حتی قبل از این که اطلاعات توسط مناطق دیداری در مغز پردازش شوند، عمل کند. به این ترتیب، ما میتوانیم حتی قبل از این که هشیارانه مار را ببینیم به عقب بپریم. در اینجا نوعی اندیشیدن جریان دارد اما نه آن نوع معقولی که یونانیان باستان تأکید داشتند، با این وجود اندیشیدن است. ساختارهای ابتدایی سامانهی لیمبیک میتوانند به نحو حفظ وجود خود معقول باشند. آنها میتوانند اطلاعات واردهی جدید را با یادمانهای اندوختهی قدیم در هم آمیزند و حیات را حفظ کنند.
دانیل گلمن توصیف میکند که چگونه ترس و خشم مبتنی بر یادمانهای فراموش شده یا ضربههای روانی کودکی میتوانند در اجزاء سامانهی لیمبیک ذخیره و در آمیگدالا زنده شوند تا خشونت وحشتناک را به بار آورند. گلمن داستان مردی را میگوید که در کودکی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و به محض دیدن شخصی شبیه پدر آزارگر خود، عملاً او را میکشد. همان گونه که گلمن داستان را ربط میدهد، آمیگدالا یا بادامک به محض دیدن فرد شبیه پدر، کنترل را به دست میگیرد و باعث میشود شخص به نحوی عمل کند که عقل هرگز اجازه نمیداد. گلمن این نوع پردازش غیر عادی را به عنوان «هواپیماربایی هیجانی» توصیف میکند.
همهی ما به احتمال «اقدام بدون تأمل» یا اقدام لحظهای کردهایم، و در مورد این که چگونه و چرا این گونه رفتار کردهایم حیرتزده شدهایم. آمیگدالا در سطح بسیار بنیادی و ابتدایی عمل میکند آن منطبق با تجربهی هیجانی گذشتهاش «میاندیشد» و به هیچ وجه به اصول عقل یا دلیل پایبند نیست. همانگونه که قبلا گفته شد آن میتواند حتی قبل از این که بدانیم چه کار میکنیم دست به اقدام بزند.
بسط نظریهی غریزی هیجان داروین توسط ویلیام جیمز را به یاد دارید؟ ما اول بر حسب غریزه عمل میکنیم وسپس، پس از آگاهی از آنچه که بدنمان انجام میدهد، احساس میکنیم. دیدگاه جیمز در مورد هیجان در برخی اوضاع و احوال اضطراری درست به نظر میرسد. منظور از بخش قدیمی مخچهی مغز ما حمایت از ما بوده است. «غریزه» اگر آن همان چیزی است که میخواهیم بنامیم، در دیدگاه جدید ما از هیجان، جای دارد.
اما اقدام هدایت شده توسط آمیگدالا استثنا است. معمولاً حضور مار در مغز مسیر طولانیتر و غیر مستقیمتر را طی میکند. پیامهایی که مستقیماً از تالاموس به آمیگدالا، با طی مسیر میانبر برای اقدام، میرسند، معمولاً فقط در وضعیتهای اضطراری رخ میدهند. احتمالیترین مسیر برای انتقال اطلاعات دیداری از تالاموس به قشر دیداری مخ پشت قشر مخ جدید است. در اینجا اطلاعات ذخیره میشود اما هنوز ادراک معناداری را نمیسازد. برای این که ادراک معنادار رخ بدهد، اطلاعات باید از چندین مرکز پردازش منتهی به قطعههای پیش پیشانی، نواحی قشر مخ پشت چشمها، عبور کند.
قطعههای پیشانی، نواحی پردازش سطح بالاتر، یعنی، تفکر، طرحریزی، و دوراندیشی هستند. افراد و نخستیهایی که از صدمه در نواحی پیش پیشانی رنج میبرند، از دست دادن «کنترل اجرایی و خودآگاهی» را تجربه میکنند که «به از دست دادن آیندهنگری، داوری، آداب اجتماعی، خلاقیت، همدلی، استدلال و پایایی» منجر میشود. ظرفیتهای «کنترل اجرایی» توانایی تصمیمگیریهای معقول، بازداری وقتی که مناسب است، گفتن و انجام دادن چیزهای درست، در اینجا قرار دارند [راس (4) (1997) را ببینید].
به نظر میرسد قطعههای پیش پیشانی مراکزی باشند که در آنجا تصورات دیداری معنادار، و عقل و هیجان با هم ترکیب میشوند. قطعههای پیش پیشانی، یکی در نیمکرهی راست و دیگری در نیمکرهی چپِ قشر مخ میتوانند مقرّ انسانیت، استعداد ذاتی، ما باشند.
شکل 2 نشان میدهد هیجانهای ایجاد شده توسط آمیگدالا معمولاً در قطعههای پیش پیشانی با فعالیت شناختی ترکیب میشوند. در اینجا احساسات و عقل به هم میرسند. پیامهای هیجانی از سامانهی لیمبیک با کارکردهای اجرایی قشر مخ ترکیب میشوند. ماری در دوردست دیده میشود و علامتهای آن نشان میدهد یک مار بیخطر باغچهای است. لبخندی میزنیم و به راهمان ادامه میدهیم. دلیل توأم با هیجان هیچ علتی برای هشدار نمییابد.
آیا همهی اینها - تعدیل احساس توسط عقل یا دلیل - آشنا به نظر نمیرسند؟ فضیلت ارسطو با نحوهای که مغز عمل میکند همسو به نظر میرسد. ما تازه فقط درک فیزیولوژی را شروع کردهایم و تا همین جا هم شواهد به خوبی با اندیشههای ارسطو جور در میآیند.
پینوشتها:
1. Joseph Le Doux.
2. reptilian.
3. پژوهش اخیر درمورد نقش آمیگدالا یا بادامک که توسط دکتر ژوزف لهدوآ (1996) شروع شد، در کتاب هوش هیجانی گلمن در فصل 2 به اختصار مرور شده است. کار Antonio Damasio با بیماران انسانی نیز بسیار مرتبط است. کتاب او خطای دکارت... (1994) جوهرهی پژوهش او و دیدگاهش در مورد پیوندهای مهم بین عقل و هیجان را در بر میگیرد. نقش آمیگدالا، تالاموس و هیپوکامپ، و پیوند بین هیجان و دلیل در وبسایت دانشگاه مک گیل به نشانی McGill University: http: II WWW. نیز به خوبی تشریح شده است.
The brain. mcgill. ca/ Flash/ index - d. html
4. Ross.
فرانکلین؛ ساموئل، (1390)، روان شناسی شادکامی، برگردان: جعفر نجفی زند، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}